دلنوشته هایی پر از عشق وخاطره

نیلوفر
نیلوفر

خوش باشید


دلنوشته هایی پر از عشق وخاطره





پیوند ها

دل نوشته هایم...

ردیاب جی پی اس ماشین

ارم زوتی z300

جلو پنجره زوتی

مطالب اخير

پیرمرد ودختر...

(وصیت نامه عشق)

(تصنیف عشق)

//کودکی//

<ندای آغاز>

((سوره تماشا))

<<من>>

(وای ،این شب چقدر تاریک است)

فانتزی2

تنهایی

مرگ وزندگی(سهراب سپهری)

خوانندگان مشهور ایرانی

کاریکاتور جدید

پوستر عشق

یادش بخیر.....

در نهان به انانی دل میبندیم که دوستمان ندارند ،ودراشکارااز انان که دوستمان دارند غافلیم شاید این است

مجری که واسه ماه عسل ساخته شده

و اینگونه عشق افریده شد

دروازه بانی از یاد رفته(میثاق معمارزاده)

همه چیز آن طور که به نظر می آیند نیست...

نويسندگان

نیلوفر

پیوند های روزانه

حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

الوقلیون

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

امكانات جانبي

RSS 2.0

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 61
بازدید هفته : 74
بازدید ماه : 74
بازدید کل : 21130
تعداد مطالب : 25
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


تصاویر زیباسازی نایت اسکین
کد تغییر شکل موس -->

<-PollName->

<-PollItems->

عشق

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می

 کنند  شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق  میدانند     درآن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه    دلخواه خود را برای

ابراز عشق بیان کند،  داستان کوتاهی تعریف کرد    :یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه

رسیدند درجا میخکوب شدند    یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبودآرام به

طرف آنان حرکت کردرنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.. همان لحظه، مرد زیست شناس    فریادزنان فرار کرد و همسرش

را تنها  گذاشت داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن  مردراوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟      بچه ها

حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است  راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب

مواظبت کن و به او بگو پدرت عاشقت بود بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. قطره های بلورین

اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با

فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود........                                                                                                                                                                                                                                          

جمعه 29 دی 1391برچسب:,

|

مادر دوستت دارم

 

 

این داستان هدیه به بهترین مادر دنیا

 

 شبی پسر کوچکی یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر آن را گرفت و با صدای بلند خواند:پسرک با خط بچگانه نوشته بود: کوتاه کردن چمن باغچه: ۵ دلار مرتب کردن اتاق خوابم: ۱دلار بیرون بردن
 
زباله ها: ۲ دلار نمره ی ریاضی خوبی که گرفتم: ۶ دلار جمع بدهی شما به من: ۱۴دلار مادر به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد. لحظه ای خاطراتش را مرور کرد. سپس قلم را برداشت و پشت برگه ی صورتحساب
 
نوشت: بابت سختی ۹ ماه بارداری، که در وجودم رشد کردی: هیچ بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم: هیچ بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی: هیچ
 
بابت غذا، نظاقت تو و اسباب بازی هایت: هیچ و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است. وقتی پسرک آنچه را که مادرش نوشته بود خواند، با چشمان پر از اشک به
 
چشمان مادر نگاه کرد و گفت: مادر دوستت دارم. آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلآ به طور کامل پرداخت شده...! فردا نه چند ساعت بعد هم نه چند ثانیه هم نه همین الان...
 
برای مادرت یه کاری کن، اگر زنده است دستش را، اگر به آسمان رفته است، قبرش را... اگر پیشت نیست، یادش را، اگر قهری، چهره اش را، اگر آشتی هستی، پایش را، ببوس... مادرم دوستت دارم

 

جمعه 29 دی 1391برچسب:,

|

(دریا)

 

(دریا)
قطره دلش دریا می خواست خيلی‌ وقت‌ بود كه‌ به‌ خدا گفته‌ بود هر بار خدا می گفت: از قطره‌ تا دريا راهیست‌‌ طولانی راهی از رنج‌ و عشق‌ و صبوری هر قطره‌ را لياقت‌ دريا نيست قطره‌ عبور كرد و گذشت قطره‌ پشت‌ سر گذاشت قطره‌ ايستاد و منجمد شد قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت و هر بار چيزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت. تا روزی‌ كه‌ خدا گفت: امروز روز توست . روز دريا شدن . خدا قطره‌ را به‌ دريا رساند . قطره‌ طعم‌ دريا را چشيد . طعم‌ دريا شدن‌ را . اما ... روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دريا بزرگتر، آری ،‌ از دريا بزرگتر هم‌ هست؟ خدا گفت: هست قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می ‌خواهم . بزرگترين‌ را. بی ‌نهايت‌ را. خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اينجا بی ‌نهايت‌ است. آدم‌ عاشق بود. دنبال‌ كلمه‌ای‌ می ‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بريزد. اما هيچ كلمه‌ای‌ توان‌ سنگينی عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ يک‌ قطره‌ ريخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد و وقتی‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكيد ، خدا گفت: حالا تو بی ‌نهايتی چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشک‌ عاشق‌ است

جمعه 29 دی 1391برچسب:,

|

وصیت نامه عشق

 

 

در روزی بارانی مرا دفن کنید تاآتش قلبم خاموش گردد .مرا درطابوتی بگذارید از چوب تابدانندعشق من مانند چوب خاکستر شد.دستهایم را بر روی سینه ام قراربدهید تا بدانند همیشه

دوست داشتم کسی را در آغوش بگیرم.چشمهایم را باز بگذارید تا بدانندهمیشه چشم انتظار بودم.صورتم را به غروب افتاب گذارید تا بدانند عشق من غروب کرده   وزندگی من تمام

شده. مرا درافتاب بگذارید تا بدانند عشثقم شعله ور شده.............................

جمعه 29 دی 1391برچسب:,

|